مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

محرم و حسرت همایش شیرخوارگان

مهدیه زهرای نازنینم عزیز دل مامانی دوباره محرم اومد و غم بزرگی رو دل بچه شیعه ها نشسته والبته احساس بالندگی به خود و اماممون امسال محرم بدی نداشتیم،میرفتیم تو هیئت،موقع روضه ازم دستمال میخواستی و مثلا گریه میکردی،موقع سینه زنی سینه میزدی،موقع دعا دستای کوچولو و فرشته ایتو میاوردی بالا و خلاصه بد جور دلبری میکردی منم از خدا و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) میخواستم این دستای کوچولو رو که بالا اومده تا ابد رها نکنن.انشاالله تا شب هشتم،بعدش حتی روز عاشورا هم نتونستیم به مراسم امام حسین(ع) بریم چرا که احتمالا اون شب شما چشم خوردی،شایدم سردی هوا باعث شد که مریض بشی فرداش قرار بود بریم همایش شیرخوارگان حسینی ولی تو تا خود صبح تو ت...
10 آذر 1391

آتلیه

سلام ما بالاخره رفتیم آتلیه هرچند که مهدیه زهرا خانوم چسبیده بود به من و باباییش و نمیرفت تو دکور بشینه و عکس بندازه،اونا میگفتن یه همچین موردی ندیده بودیم... باباییش هم ناراحت شد که به بچش حرف زدن...... ولی از تو ١٠ دکوری که انتخاب کردیم و مهدیه زهرا تو سه تاش به زور نشست عکسای بدی در نیومد               راستی مامانی خوشگلم تو یه خواهر رضائی خوشگل پیدا کردی،که البته خیلی دوستشم داری اسمش هستی الساداته چون خاله هانیه باید عمل میکرد و دخترش شیشه نمیگرفت یک روز و نصفی هستی رو گذاشت پیش ما که شیرش بدیم خدا رو شکر حسودی نمیکردی و تا گریه میکرد جغجغشو میاوردی ه...
20 مهر 1391

فرشته نازم به این دنیا پا گذاشت

مامان جونم خاطره ی به دنیا اومدن تو از بهترین خاطرات عمرمه روز ٢١ بهمن ٨٩ رفتم سونوی دکتر واسعی که گفت میزان مایع خیلی کمه،حتما زنگ بزن و به دکترت بگو،من هم نگران شدم هم ته دلم یکم خوشحال که تو زودتر میای تو بغل مامانی،شانس من اونروز دکتر نبود و من رفتم بیمارستان، یه روز بارونی بود و تو راه رفتن با خاله زینب و بابایی،رادیو صدای الله اکبر شب ٢٢ بهمن رو پخش کرد من هم الله اکبر گویان و با خوشحالی به این فکر میکردم که به زودی عروسک نازمو تو آغوشم میگیرم،ولی رفتم بیمارستان و فقط بهم یه سرم بزرگ وصل کردن،روز ٢٢ بهمن هم مثل دیروز بابا غفور بوسم کرد و با مامان فاطمه و خاله زینب و بابایی رفتیم بیمارستان ،خیلی دوست داشتم ٢٢ بهمن به...
23 بهمن 1389
1